ادبی



 به حباب نــــــــــــــــــــــــــگران لب یک رود قسم


و به کوتاهی آن لحظه ی شــــــــــــــادی که گذشت


غصــــــــــــــــــــه هـــــــــــــــــــــــــــــــــــم میگذرد


آنچنانی کـــــــــــــــــــــه فقط خاطره ای خواهد ماند


لحظه هـــــــــــــــــــــــا عـــــــــــــــــــــــــــــــــریانند

به تن لحظه ی خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز ...




رفتــــــــــــــــــــــه بودم ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــر حوض


تا ببینم شـــــــــــــــــــــــاید، عکس تنهایی خود را در آب


آب در حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــوض نبـــــــــــــــــــــــــــود.


ماهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیان مـــــــــــــــی گفتند:


هیـــــــــــــــــچ تقصـــــــــــــــــــــــــــــــیر درختان نیست.


ظـــــــــــــــــهر دم کــــــــــــــــــــــــــــــــرده تابستان بود،


پســــــــــــــــر روشن آب، لب پاشــــــــــــــــویه نشست


و عقاب خورشید، آمـــــــــــــــــد او را به هوام برد که برد.


به درک راه نبـــــــــــــــردیم به اکســــــــــــــــــــــیژن آب.


بــــــــــــــــــــــرق از پولک ما رفــــــــــــــــــــــت که رفت.


ولـــــــــــــــــــــــــــــــــــی آن نـــــــــــــــــــــــــور درشت،


عکــــــــــــــــس آن میــــــــــــخک قــــــــــــــــــرمز در آب


که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،


چشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم ما بود.


روزنــــــــــــــــــــی بود به اقــــــــــــــــــــــــــــــرار بهشت.


تـــــــو اگر در تپش باغ خـــــــــــــــــدا را دیدی، همت کن


و بگو ماهـــــــــــــی ها، حوضشان بـــــــــــــی آب است.


باد مــــــــــــــــــــــــی رفت به ســـــــــــــــــــر وقت چنار.


من به ســـــــــــــــــــــــر وقــــــــــــــــــــت خدا می رفتم.



ادبی


یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد...

یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد

طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم

یادمان باشد که دگر لیلی و مجنونی نیست

به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم

یادمان باشد که در این بهر دو رنگی و ریا

دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم

یادمان باشد اگر از پس هر شب روزیست

دگر آن روز پی قلب سیاهی نرویم

یادمان باشد اگر شمعی و پروانه به یکجا دیدیم

طلب سوختن بال و پر کس نکنیم

یادمان باشد ازامروزجفایی نکنیم

گرکه درخویش شکستیم صدایی نکنیم

خودبسازیم به هردرد که ازدوست رسد

بهربهبود ولی فکردوایی نکنیم

جای پرداخت به خودبردگران اندیشیم

شکوه ازغیرخطاهست خطایی نکنیم

وبه هنگام عبادت سرسجاده ی عشق

جزبرای دل محبوب دعایی نکنیم

یاورخویش بدانیم خدایاران را

جزبه یاران خدادوست وفایی نکنیم

گله هرگزنبود شیوه ی دلسوختگان

با غم خویش بسازیم وشفایی نکنیم

یادمان باشداگرشاخه گلی راچیدیم

وقت پرپرشدنش سازونوایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

دوستداری نبود بندگی غیر خدا

بی سبب بندگی غیرخدایی نکنیم

مهربانی صفت بارزعشاق خداست

یادمان باشد ازینکار ابایی نکنیم

ولی آخر تو بگو با دل عاشق چه کنم؟

یاد من هست، طلب عشق ز هر کس نکنم

گو تو آخر که نه انصاف و نه عدل است و نه داد

دل دیوانه من بهر که افتاده به خاک

این همه گفتم و گفتم که رسم آخر کار

به تو ای عشق ، تو ای یار ، به تو ای بهر نیاز

یاد من هست که د یگر دل من تنها نیست

یاد من هست که دیگر دل تو مال من است

یاد من هست که باشم همه عمر بهر تو پاک

یاد تو باشم و هر دم بکنم راز و نیاز

یاد تو باشد از این پس من و تو ما شده ایم

هر دو عاشق دو پرستو دو مسافر شده ایم


جنگ ویتنام



جنگ را راه بیندازیم چون انسان ها تشنه ی جنگ هستند جنگ را راه بیندازیم انسان ها خون

میخواهند مدت زیادی است که رنگ خون را ندیده اند مدت زیادی است که رنگ بیچارگی را

ندیده اند رنگ بیخانمانی را ندیده اند انسانها برای صدای انفجار دلشان تنگ شده است...
باز میخواهند صدای دلنواز خمپاره و بمب و موشک را بشنوند باز میخواهند مرگ خانواده

شان را از نزدیک ببینند باز میخواهند شاهد مرگ نزدیک ترین کسانشان باشند بله جنگ یکی

از اساسی ترین نیاز های انسان است پس چرا جنگ نکنیم پس چرا نباید به یکی از مهمترین

نیاز های انسان پاسخ ندهیم پس چرا نباید مرگ دوستانمان را از نزدیک ببینیم تخریب کشورمان

را ببینیم و لذت نبریم اینها را همه نوشتم تا بلکه انسان ها از جنگ دست بردارند تا بلکه جهانی

 پر از عشق و صفا و دوستی داشته باشیم تا بلکه انسانها همانند حیوان هم نوع خود را نکشند

هم نوع خود را مورد ازار و اذیت قرار ندهند به یکدیگر عشق بورزند و از زندگی لذت ببرن

تا شقایق هست زندگی باید کرد و از زندگی نهایت لذت را برد و فکر خود را از جنگ و ستم

دور کنیم و به فکر شادی و عشق و محبت به دیگران باشیم که همیشه یک نفر از ان بالا به

همه ی ما مینگرد...

ادبی






در مکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است... غافل از اینکه تمام گناهانم

گناه نبوده و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود.


در مکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسان ها به دور خویش میگردند.

در مکه
د یدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست... دوست دارد زود به خدا برسد و

گناهان
خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد، خود خدا بود.



در مکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه ِ طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم

و درهمان نماز ساده خویش تصور خدا را در کمک به مردم جستجو کنم.


آری! شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست...


اگر دلیل دوستی ها صرفا دانش آدم ها باشد کتابخانه ها بهترین دوست در دوستی اند چرا که پای دلت را لگد نمی کنند و قند و چاییت را هدر نمی دهند و به موقع ساکتند و به موقع حرف می زنند!

...

چرا باید کفش هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده،

خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنیم.


چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به

 نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم.در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن" بودن نعمتیست

که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.



و مرگ، مُردن نیست و مرگ، تنها، نفس نکشیدن نیست من مردگان بیشماری را دیده‌ام که راه می‌رفتند حرف می‌زدند ... سیگار می‌کشیدند

و خیس از باران

انتظار و تنهایی را درک می‌کردند

شعر می‌خواندند

می‌گریستند

قرض می‌دادند

قرض می‌گرفتند

می‌خندیدند و گریه می‌کردند...

حسین پناهی
Hossein Panahi




ادبی

تنها چرا ؟ حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟

بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست

... ... من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند

درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

بی مونس و تنها چرا ؟

تنها چرا ؟ حالا چر


از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:

1- ثروت، بدون زحمت

۲- لذت، بدون وجدان

۳- دانش، بدون شخصیت ...

۴- تجارت، بدون اخلاق

۵- علم، بدون انسانیت

۶- عبادت، بدون ایثار

۷- سیاست، بدون شرافت 

این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه‌اش داد.

هنری + اجتماعی

بازدید 7 ساعته سینماگران از مناطق زلزله‌زده و بازگشت به تهران


سینماگران در دومین روز حضورشان در استان آذربایجان شرقی، به مناطق زلزله‌زده رفتند.

به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، پرویز پرستویی، کمال تبریزی، سیدرضا میرکریمی، مازیار میری و رویا تیموریان صبح دوشنبه با حضور در روستا‌های جیقه، ولیلو، چای‌کندی، باجاباج، چوپانلار از توابع شهرستان هریس، گونجیک از توابع اهر و میرزا‌علی‌کندی و چخماق بلاغ از توابع ورزقان ضمن همدردی با بازماندگان و آسیب‌دیدگان زلزله در جریان مشکلات آن‌ها قرار گرفتند.

پس از این بازدید که بیش از 7 ساعت به طول انجامید سینماگران در جلسه‌ای با حضور مسئولین محلی شرکت کردند.

در این جلسه کمال تبریزی از اعضای ستاد کمک‌رسانی سینماگران به زلزله‌زدگان آذری با بیان اینکه ما به نمایندگی از همه جامعه سینمای ایران در اینجا حضور داریم گفت: بسیاری از این عزیزان علاقه داشتند در این سفر ما را همراهی کنند که متاسفانه میسر نشد.

وی ادامه داد: بنا داریم در سفر‌های آتی گروه‌های دیگری از سینماگران را برای ابراز همدردی با بازماندگان زلزله به منطقه اعزام کنیم.

این کارگردان همچنین از سازمان فرهنگی هنری شهرداری تبریز به خاطر همکاری‌های نزدیکی که با ستاد کمک‌رسانی سینماگران در این سفر دو روزه به عمل آورد قدردانی کرد.

سینماگران اعزامی به مناطق زلزله‌زده عصر روز گذشته (دوشنبه) به تهران بازگشتند.

بنابر اعلام سیدرضا میرکریمی دیگر عضو این ستاد، پس از تشکیل جلسه و بررسی نیاز‌سنجی که در این بازدید به عمل آمد، اقدام سینماگران برای هزینه کمک‌های نقدی جمع‌آوری شده طی روز‌های آینده اعلام خواهد شد.

هنرمندان حاضر پس از انجام این بازدید بر لزوم ادامه کمک‌رسانی به زلزله‌زدگان تاکید کردند.




http://media.isna.ir/content/02-175.jpg/6


http://media.isna.ir/content/04-137.jpg/6



http://media.isna.ir/content/03-137.jpg/6


عکس بازیگران ایرانی به همراه فرزندانشان

عکس بازیگران ایرانی با فرزندانشان




ادامه نوشته

داستان كوتاه

سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..


صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...

شعري از فريدون مشيري

  همراه حافظ

درون معبد هستی

 

بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی
تماشایی است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را
فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یک شب ازین شبها ی بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران از
بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردمرا نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند
دلم میخواست
دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیریناست وقتی سینه ها از
م هر آکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمیماند
خدا زین تلخکامی های بی
هنگام بس میکرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس میکرد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد
دام میخواست عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدند
چنین از شاخسار
هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم میخواست یک بار دگر او را کنار خویشتن می دیدم
به یاد اولین دیدار در چشم
سیاهش خیره می ماندم
دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا میزد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو میکرد
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک میماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا میکرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستو های مهر و دوستی پرواز میکردند
به روی بامها ناقوس آزادی صدا میکرد
مگو این آرزو خام است
مگو روح بشر
همواره سرگردان و ناکام است
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمیریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم                   فريدون مشيري

شعري از سهراب

غبار لبخند

می تراوید آفتاب از بوته ها.


  دیدمش در دشت های نم زده


              مست اندوه تماشا ، یار باد،


                            مویش افشان ،

 

                                      گونه اش شبنم زده.


لاله ای دیدیم ، لبخندی به دشت


                        پرتویی در آب روشن ریخته


او صدا را در شیار باد ریخت:


                         جلوه اش با بوی خنک آمیخته


رود، تابان بود و او موج صدا:


                          خیره شد چشمان ما در رود وهم


پرده روشن بود ، او تاریک خواند:


                           طرح ها در دست دارد دود وهم


چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:


                            آفت پژمردگی نزدیک او


دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور


                                سایه می زد خنده تاریک او.


نام شعر : نداي آغاز

كفش‌هايم كو،

كفش‌هايم كو،
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه‌ها مي‌گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي‌روبد.
بوي هجرت مي‌آيد:
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.

بايد امشب بروم.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كسي زاغچه‌يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
من به اندازه يك ابر دلم مي‌گيرد
وقتي از پنجره مي‌بينم حوري
- دختر بالغ همسايه -
پاي كمياب‌‌ترين نارون روي زمين
فقه مي‌خواند.

چيزهايي هم هست، لحظه‌هايي پر اوج
(مثلا" شاعره‌يي را ديدم
آن‌چنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبي از شب‌ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

بايد امشب بروم.

بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي‌واژه كه همواره مرا مي‌خواند.
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفش‌هايم كو؟

كفش‌هايم كو؟