پنجمین بعد


این تمام حقیقت است.

وقتی پلکهایت،مرا می رهانند.

زمان،

نقطه چینها را معنا می کند.

که تو

آخرین سطر کتاب را برایم می خوانی

و من

مسخ می شوم.

از خلقت تک سلولی.




در تعلیق 7%


به من نگاه کن،اگر در جهنمی یا بهشت.

وقتی آسمان خالی نیست.وقتی سر انگشتانت بو می کشند.

تو همچنان می دوی...

آیا باران نمادی از آرزوهای ستایشگر است؟

تقدیر،کارمای بی واسطه ایست در ذهن ترک خورده.

از دشواری حیوانی سیاهرنگ روی پلک های خاکستری.

او هفت هزار سال پیش احیا شد و هنوز زنده است.

به من نگاه کن.

از اعماق ارتعاشی که به تو تعلق ندارد.


bloody mary


جهان نزدیک تر می بود

از قسمتی که فلاسفه می پنداشتند

در رگها

صبر ته نشین شده است

به رد پای نفسها چنگ بزنیم

آن خیابان شلوغ

دیگر تنها نیست

فردا

ماه غروب می کند تا سر انگشتانت

و من رازی را می ستایم

که در بوی موهایت نهفته است.

....


آسمان نقره ایست و خیابان هم.
باد که می وزید آن شب.
و برگها نیز رویا می دیدند.
آسمان همچنان نقره ای بود 
که خدا چشم آفرید.
چشمهایی که من را برد
تا شبی که باد می وزید و آسمان که همچنان.
خدا که لبخند می زد،دستهایی آفرید که ریز بود و پاک بود.
دستهایی که بوی خواب می داد و 
آسمان که نقره ای بود.
او نیز لبخند زد و هدیه ای بود
که تمام برگها لرزید...
گونه ام خیس است. شوق بوسیدنت اینجاست.
امروز تمام دنیاست عشق من.

تولدت مبارک ماریای من.

 

خیابان آلم.


سوار شو...
می خواهم تا آسمان...
تا عطر اغوا کننده پیرهنت...
تا آسمان...
می خواهم
 تا آن سوی ماه بدوم
بدوم و نعره بزنم
ای اهالی خیابانهای نفرین شده...
من کابوستان را
به حقیقتی ناگزیر
بدل می کنم...
وقتی سیاهی چشمانتان یخ می زند...

pompei


بخواب پسر...

بخواب        آسوده و بی خیال

بی خیال از امروز

چشمها شاید

ای کاش که سنگین تر

مثل آن خوابها که می دیدی

تا صبح

مثل باران

که می بارید

تا صبح

مثل عشق

که به شانه ات می چسبید

بخواب و این بار

فقط سکوت

ای کاش

فقط سکوت

بوی تنش را تا صبح

فقط سکوت

نفسها آهسته

قدمها آهسته تر

وسکوت        ای کاش

مثل عشق

روی گونه ات

مثل تو

مثل ماریای من

          .

          .

          .

بخواب کیوان


albamago

 

به ذره ای تجزیه و

به خیالی مدهوش...

صدایی آلوده که

 سپیده دمی

   ساحران

او را می خوانند...

 

 

با بوسه ای که بیدار

از دور...

تیک تاک ساعتی که لحظه ها را

از یاد می برد...

قلبم را به تو هدیه می کنم...

روی شانه ام بنشین...

روی شانه ام بنشین و صدای بالهایت

 نفس کشیدنم می شود...

در خیابان...

جراغهای قرمز...

تو می خندی و

پرواز می کنی...

پرواز می کنی و صدای بالهایت...

...قلبم را به تو هدیه می کنم...

که روزی خاکستری بود و اینک سبز...

که روزی

خاکستری بود و

اینک

سبز...........



تو نزدیکی...

 

حال و هوای یخ بسته ی تمام شبهای خاموش خانه ی دوتایی
داغ بود...

از موهایت می چکد...

وقتی خیال می کنیم و خیالهامان می چکد و

موهایت بوی برگ می داد و

می چکد...

روی بالهایت

انگشتانم را حک کرده ام...

که صدای نفسهایم روزی

گوشها را می خراشد...

صبر کن...

 

 

پلاک 3 واحد 4

 

نزدیک شو وقتی

وقتی حواسم نیست

وقتی که می میرم...

وقتی حواسم نیست

تقدیر بی پایان

روزی که برگشتم

وقتی که برگردی...

وقتی حواسم نیست

نزدیک شو بازم...

نزدیک تر شاید

دیوانه تر می شم

وقتی حواست نیست...