من یک زنم...

زن زیبائی نیستم

موهایی دارم سیاه که فقط تا زیر گردنم می‌‌آید

و نه شب را به یادت می‌‌آورد

نه ابریشم

نه سکوتِ شاعرانه

نه حتی خیال یک خوابِ آرام

پوستِ گندمی دارم

که نه به گندم میماند

نه کویر

و چشم هایی‌

که گاهی‌ سیاه میزند

گاهی‌ قهوه ای

و گاه که به یاد مادرم می‌‌افتم عسلی میشوند و کمی‌ خیس

دست‌هایم .... دست هایم

دست هایم مهربانند

و هر از گاهی‌

برایِ تو

به یادِ تو

به عشقِ تو

شعر می‌‌نویسند

.

مرا همینطور ساده دوست داشته باش

با موهایی که نوازش میخواهند

و دست‌های که نوازشت می‌‌کنند

و چشم‌هایی‌ که

به شرقیِ صورتِ من می‌آیند


نیکی‌ فیروزکوهی

دوستان نظریادتون نره

عروسک کوکی

گاهی وقت ها انسانها در زندگی، زندگی نمی کنند .. ! بلکه بیشتر بازی می کنند با نقابی که متعلق به خودشون نیست و این نقاب رو حتی خودشون نمی شناسند.....شاید اگه بگیم چرا یه ذره جوابش برامون تکراری باشه ... راستش.دیگه جواب مهم نیست ،چجوری به جواب رسیدن مهمه

امروزه ما آدمها  بیش از هر هنرمند و بازیگری در زندگی و زنده بودنمون نقش بازی می کنیم..... گاهی نقش اول،گاه نقشی فرعی و حتی سیاه لشکر.......

با همه تلخیش جالبه و حیرت آور و مثل همیشه یه سئوال؟

چرا؟؟

چرا می تونیم هر کسی باشیم به غیر غیراز خودمون؟

 نمیدونم جوابش را کدوم گزینه باید انتخاب کرد

1- بدلیل ترس از برخورد با واقعیت
2- شکست در گذشته
3- تکراری نبودن
4- ترس از حقیقت
5- یا دیگر موارد 
گاهی مواقع ما آدما به جای ده کلمه حرف زدن .سناریو می نویسیم،کارگردانی می کنیم، بازی می کنیم،اشک می ریزیم، حقیقت را دروغ جلوه میدیم تا جایی که باور می کنیم این نقش و نقاب خود واقعی ماست...

جالب نیست؟

 می تونیم خلق کنیم، می تونیم بسازیم ، می تونیم باور بدیم......اما باوری دور از صداقت.

 ما آدمها چجور موجوداتی هستیم؟

 البته همه اینطور نیستند....دسته اندکی هم هستند که بشکل مرئی و بدون نقاب زندگی می کنند.سالم و همیشه صادق....معمولا این دسته هیچ وقت صداقت را به دروغ مصلحتی  پشت  هیچ نقاب و لباسی نمی فروشند.

 البته تو این میون دسته ای هم هستند که نقاب می زنند برای گفتن صداقت، برای دست گرفتن از حقیقتی که باید زنده بمونه. نقش و نقابی که برای کمک به شکل مخفیانه استفاده می شه... 

اما واقعا چطور می شه بین این دو دسته حقیقت رو پیدا کرد؟

اصلا این روز ها ما آدما دنبال حقیقتیم یا یه صدا پشت ماسک خنده؟


بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
 
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی 
در خطی موهوم ، بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده  زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک میگوید
 
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
 
میتوان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
" دوست میدارم "
میتوان در بازوان چیرهء یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
 
با تنی چون سفرهء چرمین
با دو پستان درشت سخت
میتوان در بستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
 
میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
میتوان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیلهء قهرش
دکمهء بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
 
 
میتوان زیبائی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان در قاب خالی ماندهء یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
میتوان باصورتک ها رخنهء دیوار را پوشاند
میتوان با نقشهای پوچ تر آمیخت
 
میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزهء دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم "

دی1390



این لبخند فروغ رودوست دارم,حس خوبی میده!!!

دی1390

ی" وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود 


و در تمام شهر


قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند


وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا


با دستمال تیرۀ قانون می بستند 


و از شقیقه های مضطرب آرزوی من 


فواره های خون به بیرون می پاشید


چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری 


دریافتم : باید ، باید ، باید


دیوانه وار دوست بدارم

دی1390

" شاید حقیقت آن دو دست جوان بود


آن دو دست جوان 


که زیر بارش یکریز برف مدفون شد "